وعشق!
این مقدس ترین احساس آفرینش مرا به کام خویش فرو برد...
آن هنگام که غرق خیال نیستی بودم!
و عشق...
باران عطرآگین وجودش را به کام وجودم چکاند...
آن هنگام که قلبم کویر تنهایی را می پیمود!
و عشق...
شراب حضورش را به جام دلم ریخت...
آن هنگام که ولوله بی کسی غایبم کرده بود!
و عشق...
مرا به تاب ترین لحظه ها بشارت داد...
آن هنگام که در اندیشه ام روزنه امیدی نبود!
وعشق برگ سبزی شد در کوچه سار دلتنگی ام...
آن هنگام که خانه دلم بی رنگ شده بود!
و عشق...!